زندگی...
ما چرا به این دنیا میآئیم و چرا زندگی میکنیم و چرا میرویم؟
این چراها هیچگاه پاسخی نیافته اند. مشکل اینست که از بدو تولد هزاران مشکل و رنج بر ما وارد میشود و دائما با مبارزه های بی امان آنها را در حد توان کنترل کرده و جلو میرویم.
اما ایکاش هدفی در کار بود. واقعا معلوم نیست اینهمه رنج ها را برای چه باید تحمل کرد؟... تازه وقتی کمی فکرمان باز شد و با صرف سالها درست وقت علمی را کسب کردیم، خیلی ساده میگویند باید برویم!!!
شاید بدترین قسمت این زندگی ، وقتی است که میبینیم دوستان و آشنایان و عزیزانمان یکی یکی از دنیا میروند و ما را با حسرت نبودن خود تنها میگذارند.
ایکاش میفهمیدم که تمام این مسائل در زندگی برای چیست؟... ماچرا باید گرفتار عذاب زندگی کردن بشویم؟
جالب اینست که عده زیادی را قدرت ،مال ،و حب دنیا چنان سرگرم میکند که توجهی به وقت رفتن ندارند و بعد .... ناگهان اجل میرسد و اجبارا دست از همه چیز شسته و زندگی را با حسرت وداع میگویند.
در اینجا شعری از شاعر توانا ه.ا. سایه میآورم که در آن بی ارزشی و بی هدفی این عمر سبک مایه را بخوبی بیان کرده است.
فریاد که از دور جهان هــــــر نفسی رفت
دیدیم کز این جمع پراکنـده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زاین گونه بسی آمد و زاین گونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر از این قافله درماند
وآن پیر که چون طفل ببانگ جرسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست، چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شـــــدی از دل دنیا
چون ناله مرغــــــی که زیاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد بســر جای تو هیهات
بیداد گــــــری آمد و فریاد رسی رفت
این جان سبک مایه ما بسته به آهیست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
:: موضوعات مرتبط:
فرهنگی ,
اجتماعی ,
,
:: برچسبها:
زندگی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0